23 ماهگی
سلام ماهکم دختر گلم 23 ماهه شدنت رو تبریک می گویم . یک ماهه دیگه 2 ساله میشی و یعنی دو سال در کنار مایی .اصلا باورم نمیشه زود گذشت با شیرینی ها و تلخی ها...حضور تو تماماً شیرینی است و بیماری ات و تب تو دلهره و ترس من .با هر بار بیماری ات میمیرم و زنده می شوم .دیروز هم تب داشتی و با بابایی و عزیزجون اومدیم اداره و مرخصی گرفتم و قطع نمی شد.مجبور شدیم علی رغم میل باطنی و طاقت نداشتن دیدن گریه تو ببریمت آمپول بزنی.خدا رو شکر بعدش حالت بهتر شد و تبت قطع شد .امروز حالت بهتره.دیشب تولد پسرخاله مامانی آقا آرش بود و نیایش خانم هم کلی رقص کرد و چند بار شمع رو فقط به خاطر دختری روشن کردند و فوت کرد..... دخترم امیدوارم 120 ساله بشی و همیشه صحیح...
نویسنده :
مامانی
11:33
میدان مغناطیسی بدن انسان
میدان مغناطیسی بدن انسان هارولد بور از دانشگاه ییل برای اولین بار با انجام یک آزمایش ساده ، به وجود میدان در اطراف موجود زنده پی برد. او با توجه به یک مولد الکتریکی که در آن آهنربا در داخل سيم پيچ دوران می کند و جریان تولید می کند، سمندری را در یک ظرف آب نمک قرار داد و ظرف را به دور سمندر چرخاند. الکترودهایی که در این ظرف وجود داشتند و به یکی گالوانومتر حساس متصل شده بودند، یک جریان متناوب را نشان دادند. هنگامی که بور این آزمایش را بدون سمندر انجام داد، گالوانومتر هیچ جریانی را نشان نداد. این بدان معنی بود که در اطراف موجودات زنده میدانی وجود دارد که خاصیت مغناطیسی هم دارد. بور این وسیله را بر روی دانشجویان داوطلب خ...
نویسنده :
مامانی
11:02
تولد حضرت عشق مبارک
پوه و آله
سلام دختر ماهم.دیروز(23/3/93) رفتیم کوه خونه آقاجون ،آقاجون و عزیزجون زودتر رفتند و بعد ما رفتیم هوا مه داشت و کمی هم بارون اومد .از صبح به نیایش گفتیم می خواهیم بریم کوه...نیایش هم سریع رفت لباسش رو آورد تا بپوشه و هی میگفت پوه...پوه... در کل خیلی خوش گذشت..شب نیمه شعبان هم بابایی سرکار بود و با آقاجون و عزیزجون رفتیم ایستگاه صلواتی هیئت آقاجون و دایی جون که با شربت و شیرینی و شکلات و آش پذیرایی شدیم و بعد هم رفتیم پارک پشت ایستگاه نیایش خانم هم کلی بازی کرد و کلی دوید. من اینجوری و نیایش ...یک هفته ایی هست که نیایش خانم آره گفتن رو یاد گرفته قبلا سرش رو تکون میداد و اما الان میگه آله...قربونش برم تا زنگ می خوره میره گوشی ...
نویسنده :
مامانی
10:08
بامزه من
سلام.هنوز هم که بهش فکر می کنم کلی می خندم .خانمی ما دوست داره همیشه با گوشی مامانی بازی کنه هر وقت میرم خونه بعد از خوشحالی و هم..هم خوردن گوشی ام رو می خواد و بعدش هم میخواد که قفلش رو باز کنم و بعد خودش تمام قسمت ها رو با دستای کوچولوش ورق م زنه نمی دونم از کجا یاد گرفته با گوشی لمسی کار کنه خیلی وارده و برای خودش عکس ها رو می آره و پیشی رو می آره و هی بهش میگه تلام....تلاممم تا اونم تکرارش کنه و اما ...چند روز پیش که طبق معمول خونه عزیزجون بودیم و نیایش خانم در حال بازی با گوشی ،تلفن خونه عزیزجون زنگ خورد و نیایش هم طبق معمول همیشه بدو سمت تلفن تا قبل همه جواب بده ،گوشی منم انداخت یه طرف و بدو سمت تلفن خونه عزیز...وای ...
نویسنده :
مامانی
12:42
تولد بابایی و آقاجون
پدر مهربانم و همسر عزیزم تولدتون مبارک و همچنین روز جانباز رو به پدرم و همه جانبازان عزیز تبریک می گویم. تولدتون مبارک نهم خرداد تولد بابایی و دهم خرداد هم تولد آقاجون و دوازدهم هم روز جانباز ، این شد که من و خاله جون تصمیم گرفتیم یه تولد خانوادگی 7 نفره بگیریم. خاله جون و دوستش پنج شنبه بعدازظهر رفتند و کیک و بقیه وسایل رو خریدند و پنج شنبه (8/3/93)شب شام خونه آقاجون بودیم و بعد شام تولد گرفتیم .نیایش خانم هم که تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود شمع فوت کنه(تولد یکسالگی اش که بلد نبود و کوچولو بود و دیگه هم موقعیتی پیش نیومد)حسابی تلافی کرد و شمع ها رو چند بار رو...
نویسنده :
مامانی
12:12
فقط برای دخترم
آزاد باش دخترم شادی کن برقص بلند بلند آواز بخوان بلند بلند بخند زندگی کن تا همیشه ... دخترک رویاهای ناتمام من ...
نویسنده :
مامانی
12:17
اولین ها( مهد و کوتاهی مو)
امروز اولین روزه که نیایش رو بردیم مهد.صبح با اداره تماس گرفتم و گفتم دو ساعتی دیرتر میرسم و بعد من و نیایش و بابایی رفتیم مهد.از قبل در مورد مهد جست و جو کرده بودم و به پیشنهاد ژیلاجون نیایش رو بردیم همون مهد ژابیز (دختر عموی نیایش) البته ژابیز مهدش تمام شده و از مهر دوباره می ره.رفتیم و با مدیرش صحبت کردیم از قبل به نیایش گفتم بریم پیش بچه ها بازی کنی ؟علاقه نشون داد و از صبح می گفت بچا...بچا...اولش که رفتیم نیایش پیش بچه ها نرفت و توی سالن مشغول بازی با توپ و سرسره شد کم کم مربی اش راضی اش کرد و بردش پیش بچه ها .خوب بود..خداحافظی کردیم و اومدیم چون نیایش سابقه موندن خونه عزیزجون رو داشت راحت قبول کرد...دوباره حدود ساعت 10 تماس...
نویسنده :
مامانی
12:48
چه ازدواج کرده باشید چه نکرده باشید این داستان را بخوانید
وقتی آن شب از سر کار بر گشتم همسرم داشت غذا را اماده می کرد دست او را گرفتم وگفتم باید چیزی بهت بگویم او نشست وبه ارامی مشغول غذا خوردن شد وغم وناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم اما باید به او میگفتم که در ذهنم چی می گذرد من طلاق میخواستم به یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کنم موضوع را مطرح کرم به نظر میرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد بانرمی گفت چرا از جواب دادن به سوالش سر باز زدم این باعث شدعصبانی شود طرف غذایش را به کناری انذاخت وسرم داد کشید تو مرد نیستی ان شب دیگر اصلا باهم حرف نزدیم او گریه میکرد می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیش امده است اما واقعا نمی توانستم جواب قانع ک...
نویسنده :
مامانی
11:12